خدایا ! بیا پشت آن پنجره

 

که وا می شود رو به سوی دلم

 

بیا،پرده ها را کناری بزن

 

که نورت بتابد به روی دلم

دلم

خدایا! دلم را

 

که هر شب نفس می کشد در هوایت

 

اگرچه شکسته

 

شبی می فرستم برایت

نامه

قرار بود نامه ام رنگ ((درد)) نگیرد که گرفت
قرار بود نامه ام رنگ ((گلایه)) نگیرد که گرفت

کسی نیست بگوید به جای نوشتن نامه

عاشق باش

عزیز دلم
عزیز دلم
منتظر آن دمم که نگاهم کنی
منتظر آن دمم که نگاهم کنی
و
ثانیه ها به احترام نگاهت بایستند لااقل
و سال دل تحویل شود و

 مردمان بخندند و کودکان معصوم فقر
لباس عافیت بپوشند و (ناجوانمرد از شرم بمیرد)
عزیز دلم
کودکان معصوم فقر
بگذار بنویسم به یک بار نوشتنش که می ارزد.

من هیچ وقت به وعده هایم وفادار نبوده ام می دانم.
یا یاریم کن که برای تو باشم
یا برای همیشه نامم را از دفتر مدعیان عشقت خط بزن

 ((((((همین))))))
((ببخش ))
دوباره تند رفتم
دوباره تند رفتم
 

تند رفتم
عزیز دلم
از نو می نویسم:
سلام

گنجشک

گنجشک کنج آشیانه اش نشسته بود.

خدا گفت: چیزی بگو !

گنجشک گفت: خسته ام.

خدا گفت: از چه ؟

گنجشک گفت: تنهایی، بی همدمی. کسی تا به خاطرش بپری، بخوانی، او را داشته باشی.

خدا گفت: مگر مرا نداری ؟

گنجشک گفت: گاهی چنان دور می شوی که بال های کوچکم به تو نمی رسند .

خدا گفت: آیا هرگز به ملکوتم نیامدی ؟


گنجشک سکوت کرد. بغض به دیواره های نازک گلویش فشار آورده بود.

خدا گفت: آیا همیشه در قلبت نبوده ام ؟! چنان از غیر پُرش کردی که جایی برایم نمانده.

چنان کوچک که دیگر توان پذیرشم را نداری . هرگز تنهایت گذاشتم ؟

گنجشک سر به زیر انداخت . دانه های اشک ، چشم های کوچکش را پر کرده بود .

خدا گفت : اما در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا !

گنجشک سر بلند کرد . دشت های آن سو تا بی نهایت سبز بود .

گنجشک به سمت بی نهایت پر گشود

خدایا تو قلب مرا می خری؟

دلم را سپردم به بنگاه دنیا،و هی آگهی دادم اینجا و آنجا و هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت...
و هی این و آن سرسری آمد و رفت....
ولی هیچ کس واقعا اتاق دلم را تماشا نکرد؛ دلم ،قفل بود؛کسی قفل قلبِ مرا وا نکرد...
یکی گفت:چرا این اتاق پر از دود و آه است؛یکی گفت:چه دیوارهایش سیاه است...!!
یکی گفت:چرا نور اینجا کم است،
و آن دیگری گفت:و انگار هر آجرش فقط از غم و غصه و ماتم است!
و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتری و من تازه آن وقت گفتم:

"خدایا تو قلب مرا می خری؟"

و فردای آن روز خدا آمد و توی قلبم نشست و در را به روی همه، پشت خود بست
و من روی آن در نوشتم:

"ببخشید دیگر برای شما جا نداریم"

از این پس به جز او کسی را نداریم...!